تو چه دانی به من چه می گذرد؟

که چنین روز و شب ز من دوری

مـن سـزاوار مهـربانی تـو

نیستم جان من،تو معذوری

تو چه دانی که آه حسرت من

چه روانسوز آتشی شده است؟

تو چه دانی که شعله آه

چه شررهای سرکشی شده است؟

تو چه دانی چو گریم از غم تو؟

بند بند تنم،چسان لرزد؟

تو چه دانی چو می برم نامت

پیش چشم من این جهان لرزد

تو چه دانی چگونه می نالم؟

ناله این نیست،شیون است ای دوست

شیون روح داغدیده ی من

بر مزار دل من است ای دوست

تو چه دانی،چو گاه می گویی

که تو رابیش از این نخواهم خواست

در سر من چه شور و غوغایی

در دل من چه آتشی برپاست

تو چه دانی که بی خبر ماندن

ز عزیزان چه عاقبت سوز است

تو چه دانی به چشم مهجوران

سال ها،کمتر از شب و روز است

تو چه دانی که عمر بی فرجام

این نفس چون گذشت،با ما نیست

گر شدی مهربان،همین دم شو

کانچه امروز هست،فردا نیست