امید محال
دردا که درد عشق تو از گفت و گو گذشت
و ز عمر من مپرس که آبی ز جو گذشت
افسانه ی امید محال من ای دریغ
آنقدر شکوه داشت که از های و هو گذشت
هر کس نشان من ز تو پرسید،همین بگوی
دیوانه ای که عاقبت از آبرو گذشت
اکنون حریف مستی من،در زمانه نیست
ساقی به هوش باش که کار از سبو گذشت
تطهیر،شرط اول ذکر است در نماز
عشق آن عبادتی است که از هر وضو گذشت
دامان من ز قید تو ای عمر پر فریب
رنگین چنان شده است که از شست و شو گذشت
من کیستم به دام تو ای چرخ واژگون
دریا دلی که از سر هر آرزو گذشت



هر رهگذري محرم اسرار نگردد