گردباد

چه گویم،چه ها دیده ام سالها

اسیرانه نالیده ام سالها

کلامی پسند دلم ای دریغ

نه گفتم،نه بشنیده ام سال ها

من آن شمع خود سوز زندانیم

که دزدانه تابیده ام سال ها

چو ابر پریشان در کوهسار

چه بیهوده باریده ام سال ها

در این بوستان در خور آتش است

گیاهی که من چیده ام سال ها

ز بی مقصدی چون یکی گردباد

به هر سوی گردیده ام سال ها

ز لبهای من خنده هر گز مجوی

من این سفره بر چیده ام سال ها

فریاد روز افزون

مرا می پرسی که چو نی؟چونم ای دوست

جگر پر درد و دل پر خونم ای دوست

حدیث عاشقی بر من رها کن

تو لیلی شو که من مجنونم ای دوست

به فریادم ز تو هر روز، فریاد

ازین فریاد روز افزونم ای دوست

شنیدم عاشقان را می نوازی

مگر من زان میان بیرونم ای دوست

نگفتی گر بیفتی گیرمت دست؟

ازین افتاده تر کاکنونم ای دوست

غزلهای نظامی بر تو خوانم

نگیرد در تو هیچ افسونم ای دوست